بلند شدهاند؛ بلندتر از همیشهای که مامان با یک قرچ قیچی کوتاهشان میکرد. بلند شدهاند، آنقدر که دستم میرسد که پیش بیاورمشان. همین باعث شده که بیخیالِ پخشوپلاشدنِ مثل یال شیرشان بشوم و بازشان کنم و هی با خودم خوش بگذرانم.
بازشان کردم. نور لپتاپ خورد بهشان. دیدم در همان یک نگاه، بیشتر از سه / چهار موی سفید به چشمم خورده؛ موی مردهی سفید. یادم آمد به دیروز که باز موی سفید پیدا کردهبودم و مامان گفتهبود: دوتا؟! از صدتا هم بیشترن!» چرا سفید شدهاند وقتی هنوز بیستوسهسالهام؟! ناگهان مرگ را، زوال را، پشتدرد و تنگی نفس را چه نزدیک دیدم به منِ بیستوسهسالهی پیرشدهی هنوز روی نقطهی صفر.
شک کردم: من به صبرِ کوچکِ چهلسالهی خدا میرسم؟ دوام میآورم؟
شاید همان بهتر باشد که مامان قیچیشان کند تا نفهمم چه زود دارم پیر میشوم.
درباره این سایت